من چرا امده ام روی زمین؟

صبح بخیرخداجان!

بیالبخنبزنیم،بدون انتظارهیچ پاسخی از دنیا

در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش، منزلم بی غوغا، همسر و فرزندانم چند

روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.

فرصتی عالی بود،  بهر یک  شکوه تاریخی پردرد از او...... .

پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:

با شما هستم من،        خالق هستی این عالم و آن بالاها ...!    من چرا آمده ام روی زمین؟     شده ام بازیچه؟     که

شما حوصله تان سرنرود؟ بتوانید خدایی بکنید؟      و شما ساخته اید این عالم، با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما

بنمائید، قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟

هیبتا ، ما همگی ترسیدیم ! به خداوندیتان تنمان میلرزد... ! چون شنیدیم ز هر گوشه کنار ، که شما دوزخ سختی

دارید، ... آتشی سوزنده و عذابی ابدی!  وشنیدم اگر ما شب و روز، ز گناه و ز سر پیچی خود توبه کنیم، چشممان

خون ببارد و بساییم به خاک درتان پیشانی، و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال، حور و

پردیس و پری هم دارید .... تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!

من خودم میدانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید، همه چیز از بخت است! شده ام من آدم، اشرف

مخلوقات(راستی حیوانات هر چه کردند ندارد کیفر؟)،    داشتم خدمتتان میگفتم : قسمتم این بوده، جنس من مرد

شده، آمدم من دنیا مرز سال دوهزار. قرعه ام این کشور وهمین شهر و دیار، پدرم این بوده، که به من گفت :« پسر،

مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!» سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دسته نعم.... !    هر

چه شد قرعه من این آمد!

راستی باز سوالی دارم؛ بنده را عفو کنید: توی آن فرعه کشی، ناظری حاضر بود؟       من جسارت کردم،آب هم کز سر

من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم؛ من شنیدم که کسی می گفت:« چشم تنها ز خودش بی خبر است. چشم را

آینه ای میباید، تا خودش را دریابد، تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد.»                 عجبا

فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما ! به شما بر نخورد! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟ ظلم و

جور و ستم آینه را می بینید؟   شاید این آینه معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار! یا که شاید سر و

ته آینه را مینگرید.  ورنه در ساحتتان این همه زشتی و نا زیبایی؟

کمی از عشق بگوییم با هم :

عرفا می گویند، که چون تو عاشق من بودی از روز ازل ، خلق نمودی بنده !    عجبا ! عشق ما یک طرفه است؟ به چه

کس گویم من؟ می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟ زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم! من اگر عشق

نخواهم چه کنم؟بنده را آوردی که شوم عاشق تو؟      عذر من را بپذیر! این امانت بده مخلوق دگر! میروم تا کپه ام

بگذارم. صبح باید بروم بر سر کار، پی یک لقمه نان!     به گمانم فردا جلوه عشق تو را میبینم، در نگاه غضب آلود

رئیسم که چرا دیر شده؟!

خوش به حالت که غمی نیست تورا، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست !

 

نیمه ی شب یک صدا از درون من :

من خدایت هستم، هرچه را می خواهی عاشقانه به تو تقدیم کنم. تو خودت خواسته ای تا باشی ! به همان خنده ی

 شیرین تو سوگند که تو، هر چه را می بینی ، ذهن خلاق خودت خلق نمود. هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط

ناظر بازی توام. منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی.        تو فقط یک لحظه و یک لحظه ، ز ته دل ، خواهشی نا

محسوس ، نه به فریاد بلند ، بلکه از عمق وجود ، ز برای  عدم خود بنما ، تو همان لحظه دگر نابودی ، به همان سادگی

آمدنت. خواهش بودن تو، علت خلق همه عالم شد. تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟ پی حس

کردن و این تجربه ها، حس این لحظه ی تو ، علت بودن توست !     تو فقط لب تر کن مثل آن روز نخست، هر چه را می

خواهی ، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.در همان لحظه ی آن خواستنت. و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟

دلبرم حرف قشنگت این بود: شهر زائیده شدن من آین باشد، تا توانم که فلان کار کنم، و در این خانه ره عشق نهان

 گشته و من می یابم . پدرم آن آقا، خلق و خویش ، روشش، میراثش، همه اش راه مرا می سازد. همه را با وسواس

 تو خودت آوردی. تو از آن روز که خودت خواسته پیدا گشتی ، من شدم عاشق تو. دست من نیست تو را می خواهم،

 به همین  شکل و شمایل که خودت ساخته ای، شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه ی پر جوش و خروش، ناسزا

گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر؛

« هر چه معشوق زند به عاشق حرف درشت، رشته ی عشق شود محکم تر!»

دیر بازی است به من سر نزدی! نگرانت بودم، تا که آمد امشب و باز مرا به آواز قشنگت خواندی! و به آواز بلند، رمز

شب را گفتی:« من چرا آمده ام روی زمین؟»             باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا ! همه شب منتظر گرمی

آغوش توام.                                         « عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد...... ! »

خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من، پاسخ یک عاشق....   به خداوند قسم ، من از آن شب، دل خود

باخته ام      بهر رسیدن « به عزیزم     به خدا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:,

] [ 4:17 ] [ بچه های انسان ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه